زوکُــل

در جستجوی یقین

زوکُــل

در جستجوی یقین

زوکُــل

دربـاره آنچه که هست

چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۴۵ ق.ظ

ترجمه مقاله on what is thereُ از کواین:
یک چیز عجیب درباره مسئله وجودشناختی سادگی آن است. این مسئله را می توان با سه کلمه بیان کرد"چه چیز هست؟" با این حال می توان با یک کلمه پاسخ داد-"همه چیز"- وهمه این پاسخ را به عنوان پاسخی صحیح خواهند پذیرفت. اما این پاسخ درست مانند این است که گفته باشیم وجود دارد هرچه که وجود دارد. اما همیشه جایی برای اختلاف نظر درمواردی باقی میماند، و چنین است که این مساله طی قرنها زنده باقی مانده. اکنون دو فیلسوف را در نظر بگیرید، من و مکایکس، که در وجودشناسی با هم اختلاف داریم. فرض کنید که مک ایکس می- گوید چیزی هست که من میگویم نیست. مکایکس میتواند به طور کاملا سازگار با دیدگاه خود اختلاف عقیده ما را اینگونه توضیح دهد که من از به رسمیت شناختن موجودات مشخصی امتناع دارم. البته من باید اعتراض کنم که او در فرمولبندی اختلاف نظر ما اشتباه میکند، چرا که من می گویم اصلا چنین موجوداتی وجود ندارند که او ادعا می کند من باید بشناسمشان. اما فهمیدن این که او در فرمولبندیِ اختلاف نظر ما اشتباه می کند بیاهمیت است. چراکه من نیز وجودشناسی او را اشتباه می دانم. وقتی سعی میکنم تا اختلاف نظرمان را فرمولبندی کنم، از سویی بنظر میرسد در مخمصهای گیر کردهام. من نمیتوانم بپذیرم که چیزهایی هستند که مکایکس آنها را تایید میکند و من نه، چون پذیرفتن چنین چیزی در تناقضِ با گفته خودم در ردِ وجود آنهاست. اگر استدلال بالا صحیح باشد معلوم میشود که در هر بحثِ وجود- شناختی، طرفِ نفیکننده از این مسئله که نمیتواند اختلاف نظر خود را با طرف مخالف بیان کند، رنج می برد.  این معمای قدیمی ناموجودِ افلاطونی است، نا موجود باید به یک معنا موجود باشد، در غیر اینصورت، آن چیست که وجود ندارد؟ به این مکتب می توانیم نامِ مستعار ریشِ افلاطون را بدهیم که در طول تاریخ زمخت شده و مدام لبه تیغ اوکام را هم کند کرده. این همان خط فکری است که فیلسوفانی چون مکایکس را به این عقیده کشانده تا وجود را به جاهایی نسبت دهند که در غیر اینصورت میبایست وجود همه چیز را انکار کنند. بدین ترتیب، پگاسوس را در نظر بگیرید، مکایکس میگوید اگر پگاسوس وجود نداشت، وقتی از این کلمه استفاده میکنیم درباره هیچ چیزی حرف نمیزنیم. پس گفتن اینکه پگاسوس نیست هم مهمل خواهد بود. او فکر میکند نشان داده انکارِ وجود پگاسوس نمی- تواند به طور سازگار انجام شود سپس این نتیجه را میگیرد که پگاسوس هست.

 با این حال، مکایکس نمی تواند خودش را کاملا قانع کند که جایی در زمان-مکان، دور یا نزدیک، شامل اسب پرنده ای از جنسِ گوشت و خون است. اگر جزئیات بیشتری درباره پگاسوس از او بخواهید، خواهد گفت که پگاسوس یک ایده در ذهن آدمی است. اینجا یک خلط مبحث ظاهر میشود. برای ادامه بحث که شده فرض کنید ما تصدیق می- کنیم که موجودی هست، و حتی یکتاست (گرچه نسبتا غیر قابل قبول است) و آن ایده ذهنی پگاسوس است. اما این موجود ذهنی همان چیزی نیست که مردم هنگام انکار پگاسوس به آن اشاره دارند. مکایکس هیچگاه پارتنون را با ایده پارتنون خلط نمیکند. پارتنون فیزیکی است اما ایده پارتنون ذهنی است ( بنابر نسخه مکایکس از ایده ها، و من پیشنهاد بهتری ندارم.) پارتنون قابل دیدن است، ایده پارتنون پنهان است، ما به آسانی نمیتوانیم دو2 چیز بی شباهتتر از پارتنون و ایده پارتنون تصور کنیم که کمتر مستعدِ خلط با یکدیگر باشند. اما وقتی از پارتنون به سراغ پگاسوس میرویم خلط پیش میآید، نه به دلیلی جز اینکه مکایکس قبل از پذیرفتن پگاسوسِ ناموجود از خام ترین و آشکار ترین جعل فریب می خورد. دیدیم این عقیده که پگاسوس باید موجود باشد چون درغیر اینصورت، گفتنِ اینکه پگاسوس نیست هم مهمل خواهد بود منجر شد تا مکایکس مرتکب خلطی ابتدایی شود. ذهن های دقیقتر، با همین مفاهیم به عنوان نقطه شروع، به تئوری هایی می رسند که کمتر از تئوری مکایکس چنین آشکارا دچار ایراداند، و متقابلا رد کردن آنها نیز دشوارتر است. یکی از این ذهن های دقیق را بگذارید وایمن بنامیم، وایمن میگوید که وجود این موجود یک ممکنِ به فعلیت نرسیده است. وفتی میگوییم چیزی به نام پگاسوس وجود ندارد در واقع به طور دقیقتر میگوییم که پگاسوس ویژگی خاصِ فعلیت یافتگی را ندارد. گفتن اینکه پگاسوس بالفعل نیست منطقا درست مساوی این است که بگوییم پارتنون قرمز نیست، در هر دو مورد ما در مورد موجوداتی حرف میزنیم که وجودشان بی شک و شبهه است. وایمن از فیلسوفانیست که باهم متحد شده اند تا کلمه خوب و قدیمیِ "وجود" را فاسد سازند. علیرغم اینکه او ممکناتِ به فعلیت نرسیده را می پذیرد، اما کلمه "وجود" را به بالفعلها محدود می کند و چنین باعث بوجود آمدن این توهّم میشود که توافقی وجود شناختی بین خودش و ما که منکر مابقی عالم متورم او هستیم وجود دارد. ما همه تمایل داشتهایم هنگامی که میگوییم پگاسوس وجود ندارد کلمه متعارف "وجود" را به معنای ساده اینکه اصلا چنین موجودی نیست بکار ببریم. اگر پگاسوس وجود داشت میبایست در مکان و زمان می بود، اما فقط بخاطر اینکه کلمه "پگاسوس" دلالت ضمنی به مکان و زمان دارد و نه اینکه کلمه "وجود دارد" دلالت ضمنی به مکان و زمان داشته باشد. وقتی وجود کعب عدد 72را تصدیق میکنیم فقدان مرجع مکانی-زمانی پیش می آید وآن بخاطر این است که کعب یک عدد از نوعِ اشیاء مکانی و زمانی نیست، نه اینکه در استفاده از کلمه "وجود" دچار ابهام شده باشیم. هرچند وایمن با تلاشی اشتباه سعی میکند آنرا قابل پذیرش جلوه دهد. او می گوید وجود یک چیز است و بودن چیز دیگر، تنها راهی که من برای این ابهام زدایی میشناسم این است که کلمه "وجود" را به وایمن بدهیم. من از این کلمه دوباره استفاده نخواهم کرد چون هنوز کلمه "هست" را دارم، تاکنون به مساله واژه نگاری پرداختیم، حال به سراغ وجودشناسی وایمن برمیگردیم. وایمن جهان را به طرق نامطلوبی شلوغ کرده است. این حس زیبایی شناسی ما که به دنبال منظرهای خلوت است را اذیت می- کند. اما این بدترین مشکل این نیست، زاغهی زننده ممکناتِ وایمن زمین کِشتی است که در آن عناصر آشفته و نامرتبی می- رویند. برای مثال مرد چاقِ ممکنی را که جلوی ورودی در است را در نظر بگیرید. حال دوباره مرد ممکنِ کچلی را که جلوی همان در است را تصور کنید. آیا اینها یک مرد ممکن هستند؟ یا دو تا مرد ممکن؟ ما چطور باید تصمیم بگیریم؟ چند مرد ممکن در جلوی آن در هستند؟ آیا مردانِ ممکن لاغر از مردان ممکن چاق بیشترند؟ چقدر از آنها شبیه به هم هستند؟ آیا شبیه بودن، آنها را یکی(اینهمان) می سازد؟ آیا هیچ دو شی ممکن شبیه به هم وجود ندارد؟ آیا این به همان معنی است که گفته باشیم غیرممکن است دو چیز شبیه به هم وجود داشته باشند؟ یا نهایتا مفهوم اینهمانی در مورد ممکناتِ فعلیت نیافته غیرقابل اعمال است؟ اما به چه معنا میتوان در مورد موجوداتی حرف زد که به طور معناداری نمی توان گفت باخود اینهمان و از یکدیگر متمایز هستند؟ این عناصر تقریبا اصلاح ناپذیر هستند. بوسیله روش درمان فرگه ای از مفاهیم مفرد ممکن است بتوان تلاشهایی برای توانبخشی آنها کرد، اما فکر میکنم بهتر است به سادگی زاغه وایمن را خالی و کارمان را با آن خلاص کنیم. امکان عام، با موجهات دیگر مانند ضرورت و امتناع و امکان خاص مسائلی را بر میانگیزد که قصد ندارم حتی به طور ضمنی بگویم که باید به آنها پشت کنیم. اما حداقل میتوانیم موجهات رابه کل جمله ها محدود کنیم. ما ممکن است که کلمه "ممکن" را بر یک گزاره به عنوان یک کل حمل کنیم، و همچنین متوجه تحلیل معناییِ چنین کاربردی باشیم، اما اگر جهانمان را آنقدر توسعه دهیم تا شامل به اصطلاح "موجود های ممکن" نیز باشند پیشرفتِ واقعیِ3 چندانی را نمی توان در چنین تحلیلی انتظار داشت. من گمان می- کنم انگیزه اصلی برای چنان گسترده کردن جهان مساله قدیمی پگاسوس است، به این معنی که پگاسوس باید باشد درغیر اینصورت گفتن اینکه نیست مهمل خواهد بود. اما با اینحال اگر تغییر کوچکی در مثال بدهیم و نه از پگاسوس بلکه از مربع گرد سردرِ دانشگاه برکلی حرف بزنیم، عالم باشکوهِ ممکناتِ وایمن رو به نیستی میرود. اگر این گفته که پگاسوس نیست مهمل است مگر اینکه پگاسوس باشد، به همین ترتیب مربع دایره سردر دانشگاه باید باشد وگرنه گفتن اینکه چنین چیزی وجود ندارد مهمل خواهد بود. اما برخلاف پگاسوس مربع دایره سردر دانشگاه بارکلی را نمی توان حتی به عنوان ممکنِ به فعلیت نرسیده پذیرفت. آیا اکنون می توانیم وایمن را به آنجا بکشانیم تا عالم غیرممکنات فعلیت نیافته را نیز بپذیرید؟ اگر چنین باشد می- توان سوالات آشفته کنندهای درباره آنها پرسید. شاید حتی امیدوار باشیم وایمن را در دام تناقض بیاندازیم، به این وسیله که اورا مجبور کنیم بپذیرد اشیائی هستند که یکباره هم گرد هستند و هم مربع. اما وایمنِ باهوش شقِ دیگر مساله را میگیرد و تصدیق می کند که گفتن اینکه سردر مربع دایره دانشگاه وجود ندارد مهمل است. او می گوید که عبارت "سردر مربع گرد" بی معنی است. وایمن اولین کسی نیست که این راه چاره را برمیگزیند. نظریه بی معنا بودن تناقض سابقه قدیمی دارد. این سنت در نویسنده هایی مانند ویتگنشتاین باقی مانده که بنظر میرسد هیچ انگیزه مشترکی با وایمن نداشته است. اما با این حال برای من سوال است که آیا ممکن است اولین انگیزه برای چنین نظریهای اصولا همان نباشد که در وایمن دیدیم. آشکار است که این دیدگاه جذابیت ذاتی ندارد، و منجر شده طرفداران این نظریه به دیدگاهای عجیب و رادیکالی مانند مخالفت با روش اثبات برهان خلف برسند که من در خودآن مخالفت کاملا واضح همراهی با برهان خلف را میبینم. با این حال، دیدگاهِ بی معنی بودن تناقض یک نقصِ روششناختی مهم دارد که اصولا طرح هر نوع آزمایش موثر برای تشخیص اینکه چه چیز با معنا و چه چیز بی معناست را غیرممکن میسازد. این امر برای ما غیر ممکن خواهد بود تا روشی نظاممند طراحی کنیم که تصمیم بگیرد آیا یک رشته از نمادها با معنی هستند یا نه، حتی برای ما به طور منفرد، چه رسد برای دیگران. این نتیجهی یکی از کشفهایی است که در منطق ریاضی توسط چرچ صورت گرفته، به این معنی که امکان هیچ آزمونی برای تشخیص تناقض بودن {منطق مرتبه اول}وجود ندارد که به طور عمومی قابل اعمال باشد. تا کنون به شیوه ناامید کنندهای از ریش افلاطون گفتهایم، و اشاره کردیم که نظریهایی آشفته است. من به طور مفصل از مشکلات پذیرش چنین نظریهای گفتهام. حالا وقت آن است در مورد گام برداشتن فکر کنیم. راسل در تئوری معروف خود، نظریه توصیفات به وضوح نشان داد که چگونه ممکن است ما به طور معناداری از اسامیایی که به نظر اسم می رسند استفاده کنیم، بدون این فرض که آن چیزهایی که نامگذاری شده اند وجود داشته باشند. اسامی که تئوری راسل بر آنها مستقیما اعمال می شود اسامی توصیفیِ مرکبی هستند، مانند "نویسنده ویورلی،" " پادشاه کنونی فرانسه،" " سردر مربع دایره دانشگاه برکلی." راسل این عبارات را به طور نظام مندی به عنوان بخشی از کلِ جمله تحلیل می کند. جمله " نویسنده ویورلی شاعر بود" در کل به این معنا توضیح داده می شود که" کسی (یا بهتر است بگوییم: چیزی) ویورلی را نوشت و آن چیز شاعر بود و هیچ چیز دیگر ویورلی را ننوشت."(دلیل اضافه شدن عبارت اخر این بود تا یکتایی نویسنده ویورلی را که به صورت ضمنی در حرف {در انگلیسی} وجود دارد، بیان شود) جمله "مربع دایره سردر دانشگاه بارکلی صورتی است" اینگونه بیان می شود "چیزی هست که دایره و مربع است و سردر دانشگاه بارکلی است و صورتی است و چیز دیگری نیست که دایره و مربع باشد و سردر دانشگاه بارکلی باشد" خوبی اینگونه تحلیل این است که آنچه به نظر اسم میرسید، یک عبارت توصیفی در متن، به اصطلاح به صورت نماد ناکامل ترجمه شده. هیچ عبارت واحدی به عنوان تحلیل عبارت توصیفی نیامده است، اما خودِ کل جمله که متن و زمینه آن عبارت است هنوز معنای کامل خود را حفظ کرده – چه درست باشد چه غلط. جمله تحلیل نشده "نویسنده ویورلی شاعر بود" شامل قسمت "نویسنده ویورلی" است که مکایکس و وایمن به اشتباه فرض میکردند که نیاز به مرجع عینی دارند تا اصلا معنایی داشته باشند. اما در ترجمه راسل " چیزی ویورلی را نوشت و آن چیز شاعر بود4 و هیچ چیز دیگر ویورلی را ننوشت." بارِ مرجع عینی که بر دوش عبارت توصیفی قرار داشت حالا بر دوش نوعی کلمات است که منطقدانان آن را متغیر پابند ( ) می نامند، یا متغییر سور، کلماتی مانند : "چیزی،" "هیچ چیز،" "همه چیز." این کلمات گویای نام خاص نویسنده ویورلی بودن نیستند و اصلا گویای هیچ نامی نیستند، آنها به موجودات به طور عام اشاره دارند، و نوعی ابهام عمدی مخصوص خودرا دارند. این کلمات سوری یا متغیر های پابند البته جز اساسی زبان هستند، و معناداری آنها، حد اقل در متن، مورد مناقشه نیست. اما معنی داری انها به هیچ وجه وجود چیزی را فرض نمی گیرد چه نویسنده ویورلی باشد یا مربع دایره سردر دانشگاه برکلی یا هر شی خاص از پیش نسبت داده شدهی دیگر. آنجا که پای توصیفات وسط باشد دیگرهیچ مشکلی در تایید یا تکذیب وجود اشیاء پیش نمیآید. "نویسند ویورلی وجود دارد" را راسل اینگونه شرح می دهد "کسی(یا دقیقتر، چیزی) ویورلی را نوشت و هیچ چیز دیگر ویورلی را ننوشت." "نویسنده ویورلی وجود ندارد" نیز به این ترتیب به عنوان عبارت فصلی شرح داده می شود "یا هر کدام از اشیا ویورلی را ننوشتند یا دو یا چند چیز ویورلی را نوشتند." این عبارت فصلی کاذب است، اما با این حال معنا دار است وهیچ عبارتی را در برندارد که به نویسنده ویورلی اشاره داشته باشد. جمله "مربع دایره سردر دانشگاه برکلی وجود ندارد" نیز به همین نحو تحلیل می شود. پس این نظر قدیمی که جمله ای در مورد نیستی است خودش را نقض می کند، از میان می رود. وقتی یک جمله درباره هستی و یا نیستی بوسیله نظریه توصیفی راسل تحلیل می شود، دیگر هیچ عبارتی در آن نخواهد بود که نامی باشد برای شیئیی که وجود آن محل پرسش است، پس معناداری جمله دیگر وابسته به فرضِ وجود چنین اشیائی نیست. حال در مورد "پگاسوس" چه می توان گفت؟ این دیگر یک نام است و نه عبارت توصیفی، استدلال راسل به طور مستقیم در مورد آن اعمال نمی شود. اما می توان به آسانی آن را اعمال کرد. تنها کافیست تا عبارت "پگاسوس" را به عنوان یک وصف بازسازی کنیم به طوری که تصور ما را به دقت متمایز کند: برای مثال بگوییم " اسب بالداری که بلرفون آن را گرفت " با جایگذاری چنین عبارتی بجای "پگاسوس" می توانیم تحلیل جمله "پگاسوس هست،" یا "پگاسوس نیست" را به دقت مانندِ تحلیل راسل از "نویسنده ویورلی هست" و "نویسنده ویورلی نیست" پیش ببریم. برای اینکه نامی تک کلمه ای یا نامی فرضی مانند "پگاسوس" را تحت نظریه وصفی راسل تحلیل کنیم، ابتدا باید قادرباشیم که کلمه را به وصف ترجمه کنیم، با این حال این محدودیت واقعی ایجاد نمی کند. اگر عبارت پگاسوس چنان مبهم یا چنان بسیط باشد که هیچ ترجمه مربوط و مناسبی به عبارت وصفی در دست نباشد باز می توانیم از این روش مصنوعی و ظاهرا پیش پا افتاده استفاده کنیم: میتوانستیم به ویژگیِ بنابه فرض، تحلیل ناپذیر و تقلیل ناپذیرِ پگاسوس بودن توسل جوییم و برای بیان آن فعل "پگاسوس-است" یا "می پگاسوسد" را استفاده کیم. نام "پگاسوس" خودش میتواند به عنوان مشتق درنظر گرفته شود و نهایتا بوسیله این وصف قابل تمییز خواهد بود : "آنچه که پگاسوس-است،" "آنچه که می پگاسوسد." اگر وارد کردن چنین محمولی مانند "می پگاسوسد" ظاهرا مارا ملزم کند بپذیریم که ویژگی مربوطه، یعنی پگاسوسیدن در عالم افلاطونی یا ذهن انسان موجود است، بسیار خوب، مشکلی نیست. تاکنون نه ما و نه وایمن و مکایکس درباره وجود یا عدم وجود کلیات ادعایی نکردهایم بلکه آنچه گفته شده درباره وجود پگاسوس بودهاست. اگر ما میتوانیم بوسیله اصطلاحِ پگاسوسیدن نامِ "پگاسوس" را به عنوان توصیف برای نظریه وصفی راسل تفسیر کنیم آنگاه از این عقیده قدیمی که نمیتوان گفت پگاسوس نیست مگر اینکه وجود پگاسوس را به یک معنا از پیش فرض کنیم، خلاص میشویم. استدلال ما اکنون کاملا عمومیت دارد. مکایکس و وایمن فرض می کردند که ما نمیتوانیم به طور معناداری جمله ای به شکل " فلان نیست" را بکار ببریم که در آن بجای "فلان" یک نام مفردِ بسیط یا توصیفی باشد مگر اینکه فلان وجود داشته باشد. این پیشفرض اکنون کاملا به طور عمومی بیاساس بنظر می رسد، چونکه اسم مفرد مذکور همیشه می تواند به یک توصیف توسیع داده شود، خواه پیش پا افتاده باشد یا نه، و سپس به روش راسل تحلیل شود. هرچند نمیتوانیم نتیجه بگیریم که از این پس، شخص کاملا آزاد از هرنوع تعهد وجودی است، وقتی که می گوییم اعداد اولی بین5 0111و 0101وجود دارند ما خود را یکباره متعهد به وجودشناسی ایی کرده ایم که شامل اعداد است،و وقتی میگوییم قنطورس ها هستند خود را متعهد به وجودشناسی ایی کرده ایم که شامل قنطورس هاست. و خود را متعهد به وجودشناسی ایی کرده ایم که شامل پگاسوس هاست وقتی که می گوییم پگاسوس هست. اما خود را متعهد به وجودشناسیایی نکرده ایم که شامل پگاسوس یا نویسنده ویورلی یا مربع دایره سردر دانشگاه بارکلی باشد، آنگاه که میگوییم پگاسوس یا نویسنده ویورلی یا سردر مذکور وجود ندارد. دیگر نیاز نیست این پندار بیهوده را به دوش بکشیم که معناداری یک جمله شامل لفظ مفرد وجود آنچه را که نامگذاری شده است را از پیش فرض میکند. لزومی در کار نیست که یک لفظ مفرد چیزی را نامگذاری کند تا معنادار باشد. ممکن بود حتی بدون بهره بردن از نظریه راسل، روزنهای از آنچه گفتیم به ذهن وایمن و مکایکس خطور کند-چه بسا برای اندکی از ما چنین است- اگر آنها تنها متوجه این نکته می شدند که بین نامیدن و معناداشتن تفاوت زیادی است، حتی در مورد لفظ مفرد که واقعا نام یک شی باشد. مثال فرگه اینجا کارساز است: عبارت "ستاره شامگاهی" نام یک شی مشخص فیزیکیِ بزرگ و کروی است که میلیونها مایل دورتر از اینجا در فضا در حال حرکت است. عبارت "ستاره صبح گاهی" نیز نامِ همان شیء است که احتمالا برای اولین بار توسط برخی از بابلیان رصد و نامیده شده. اما این دو عبارت را نمی توان طوری در نظر گرفت که معنای یکسانی داشته باشند، در غیر اینصورت بابلیان می توانستند دست از مشاهده بردارند و تنها به تفکر در معنای کلمات بسنده کنند. پس معنا که با یکدیگر متفاوت هستند باید چیزی غیر از شی نامگذاری شده باشد، که برای هر دو نام یکسان است. خلط بینِ معناداری و نامگذاری نه تنها باعث شد که مکایکس فکر کند که نمی تواند به طور معناداری وجود پگاسوس را منکر شود، بی شک ادامه یافتن این خلط معناداری و نامگذاری به این عقیده پوچِ او که پگاسوس یک ایده، یا موجودی ذهنی است کمک کرده است. نحوه خلط او به این ترتیب است که او آنچه ادعا می شود شی نامیده شده پگاسوس است را با معنی کلمه "پگاسوس" خلط می کند، بنابراین نتیجه می گیرد که پگاسوس باید باشد تا این کلمه معنایی داشته باشد. اما معانی چگونه چیزی هستند؟ این نکته محل مناقشه است. ممکن است کسی به طور کاملا خرسندکنندهای معنا را به عنوان ایده های ذهنی شرح دهد، با این فرض که ما میتوانیم فهم روشنی از ایدهی ایده های ذهنی داشته باشیم. بنابراین پگاسوس که در ابتدا با معنی خلط می شد نهایتا به ایده ای در ذهن درمی آید. این نکته قابل توجه است که وایمن، که انگیزهی ابتدایی مانند مک ایکس داشته است از این اشتباه خاص پرهیز می کند و درعوض به سراغ ممکنات فعلیّت نیافته می رود. اکنون بگذارید به سراغ مساله وجودشناسیِ کلیات برویم، این سوال که آیا چیزهایی مانند صفتها، رابطه ها و مجموعه ها، اعداد و توابع وجود دارند یا نه. مکایکس بنا به روحیات خود فکر می کند که وجود دارند. درباره صفت ها او می گوید "خانه های سرخ، رز های سرخ، شفق سرخ وجود دارند، تا این اندازه عقل عرفی پیشافلسفی است که همه ما باید با آن موافق باشیم، این خانه ها، رز ها و شفق ها چیزی را به اشتراک دارند، و منظور من از این چیز مشترک بین آنها صفت سرخی است." برای مکایکس وجود اوصاف حتی روشن تر و پیش پا افتاده تر از واقعیتِ وجود داشتن خانه ها، شفق ها و رز های قرمز است. فکر میکنم این خصوصیت متافیزیک است، یا حداقل بخشی از آن که وجودشناسی خوانده می شود : کسی که جملهای در این موضوع را صحیح بداند باید بداهتا آن را درست بداند. وجودشاسیِ هر کس اساسی است برای طرح مفهومی که شخص بوسیله آن تمام تجربه هایش را تفسیر می کند، حتی متداولترین آنهارا. وجود شناسی وقتی تحت یک طرح مفهومی خاص مورد قضاوت قرار می گیرد- و مگر معیار دیگری هم ممکن است؟ - یک گزاره وجودشناختی واضح و فارغ از هر نوع توجیه جداگانهای خواهد بود. گزارههای وجودشناختی مستقیما و ناخودآگاه از انواع گزارههای مربوط به وقایع رایج نشاءت می گیرند، درست مانند اینکه – از نقطه نظر طرح مفهومی مک ایکس – جمله"یک صفت وجود دارد" از جمله "خانه های سرخ، رزهای سرخ و شفق های سرخ وجود دارند" نتیجه میشود. اگر در طرح مفهومی دیگری قضاوت صورت گیرد یک جمله وجودشناختی که برای ذهن مکایکس اصل موضوعه است ممکن است با همان بداهت و بی واسطگی کاذب شمرده شود. ممکن است کسی بپذیرد که خانه ها، رزها و شفق های قرمز موجودند اما اینکه آنها چیزی به اشتراک دارند را منکر شود، مگر اینکه6 بخواهیم به طرز عامیانه و گمراه کنندهای سخن بگوییم. کلمات "خانه ها،" "رزها" و "شفق" ها هر یک به موجودیت های منفرد گوناگونی دلالت میکنند که خانه ها، رز ها و شفق ها هستند، و کلمه "قرمز" یا "شی قرمز" به هر یک از موجودیت های منفرد گوناگونی دلالت می کند که خانه های قرمز، رز های قرمز و شفق های قرمز اند. اما علاوه بر آن هیچ موجودیت منفرد یا غیر منفردی وجود ندارد که با کلمه "سرخیّت" نامیده شده باشد، و به همین ترتیب چیزی نیست که با کلمات "خانگیّت،" "رزیّت،" "شفقیّت" نامیده شده باشند. اینکه خانه ها رزها و شفق ها همه سرخ هستند را می توان نهایی و غیرقابل تقلیل در نظر گرفت و گفت که مکایکس برای همه این اشیاءِ مرموز که تحت نامهایی مانند "سرخیّت" قرار می دهد دارای توانایی تشریح واقعا بهتری نیست. یک راه که مکایکس با آن طبیعتا سعی داشته تا وجودشناسی کلیات خود را بر ما تحمیل کند قبل از ورود به مساله کلیات حذف شد. مکایکس نمی تواند بگوید که محمولی چون "سرخ" یا "سرخ-است" که همه در استعمال آن توافق داریم باید به عنوان نامی برای اشیاء کلیِ یکتایی در نظر گرفته شود تا اصلا معنایی داشته باشد. آنچنان که دیدیم نام چیزی بودن ویژگی بسیار خاصتری است از معنادار بودن است. اونمی تواند –حداقل با استدلال مذکور - مارا با پذیرفتن محمولِ "میپگاسوسد" متهم به پذیرش وجود ویژگی پگاسوسیدن کند. هرچند، مکایکس به تدبیری دیگر متوسل می شود، اومیگوید «بگذراید فرض کنیم که این تمایز بین معناداشتن و نامیدن که شما قائل هستید درست باشد. بگذارید حتی بپذیریم که "سرخ است" "می پگاسوسد" و غیره نام اوصاف نیستند، اما با این حال شما می پذیرید که معنایی دارند. اما این معانی، چه نامگذاری شده باشند یا نه، باز هم کلیات هستند، و من به جرأت میتوانم بگویم که حتی برخی از آنها ممکن است دقیقا آنچه باشند که من آنها را اوصاف میخوانم، یا چیزی که نهایتا به همان اندازه همان هدف را برآورده می کند» برای مکایکس این سخن به طور غیرمنتظره ای نافذ است، تنها راهی که من برای مقابله با آن می شناسم این است که از پذیرش وجود معنا سرباز زنیم. هرچند من هیچ اکراهی ندارم که از پذیرش وجود معانی سرباز زنم چون با این کار منکر معناداری کلمات و عبارات نخواهم شد. ممکن است من و مکایکس در طبقه بندیمان از اشکال زبانی به معنادار و بیمعنا توافق داشته باشیم، اگرچه تعبیر مکایکس از معناداری، داشتنِ ("داشتن" به یک معنا) نوعی موجود انتزاعی است که او معنا می خواندش، در حالی که من چنین نمی کنم. من آزادم که بگویم این واقعیت که یک بیان زبانی معنادار است(یا{بهتر است بگویم} حاکی از چیزیست، چون که ترجیح می دهم طوری سخن بگویم که این فرضیه معنا به مثابه موجود را وارد نکنم) یک واقعیت نهایی و غیر قابل تقلیل است. یا می توانم مستقیما بوسیله اعمالی که مردم هنگام بیان زبانیِ مذکور و سخنان مشابه آن انجام می دهند تحلیل کنم. روش های مفیدی که مردم هنگامی که در مورد معنا سخن می گویند یا به نظر می رسد چنین می کنند به دو دسته خلاصه می شود : داشتن معنی، که همان "اخباری" بودن است، و یکسانی معنی یا ترادف.آنچه که به معنی کردن یک عبارت گفته می شود به سادگی بیان یک ترادف معمولتر است که با یک زبان روشنتر از زبان اصلی بیان شده. اگر ما به چنین تعریفی از معنا حساسیت داشته باشیم میتوانیم مستقیما از اخباری بودن یا نبودن آن سخن بگویبم و در رابطه با هم مترادف یا متضاد بدانیم. مساله توضیح این قید های "اخباری" و "مترادف" با درجه ای از وضوح و دقت – آنچنان که من ترجیح می دهم بوسیله عبارات رفتاری باشد- به همان اندازه که دشوار است، مهم نیز هست. اما ارزش توضیحی موجودات خاص و تقلیل ناپذیری که معنا خوانده می شوند مطمئنا وهمی است. تاکنون درباره این موضوع بحث کردهام که الفاظ مفرد میتوانند به طور معناداری درجلمه بکار روند بدون فرض اینکه مابه ازاء آن ها وجود داشته باشند. و بیش از آن نیز استدلال کردم که میتوانیم از الفاظ عام، مانند محمولات استفاده کنیم بدون اینکه فرض کنیم نامی برای موجودات انتزاعی باشند. همچنین استدلال کردم که میتوانیم عبارات را اخباری، و در ارتباط با یکدیگر مترادف یا متضاد بدانیم بدون اینکه عالمی را فرض کنیم که شامل موجوداتی به نام معانی باشد. در این نقطه مکایکس میپرسد که آیا هیچ حدی برای امنیت وجودشناختی ما وجود ندارد؟ آیا هیچ چیز7 وجود ندارد که با گفتن آن ما را متعهد به فرضِ کلیات یا دیگر موجوداتی کند که برای ما ناخوشایند باشد؟ من آنجا که درباره متغییر های پابند، یا متغیر های سوردار در رابطه با نظریه توصیفی راسل حرف میزدم به این پرسش پاسخ منفی دادم. ما می توانیم به آسانی خود را ملزم به تعهد وجودشناختی کنیم برای مثال با گفتن ، اینکه چیزی هست (متغیر پابند) که خانه های سرخ و شفق های سرخ آنرا به اشتراک دارند، یااینکه چیزی وجود دارد که عددی اول است و بین 0111و 0101قرار دارد. اما این اساسا تنها راهی است که ما می توانیم خود را ملزم به تعهد وجودشناختی کنیم: با بکارگیری از متغییر های پابند. استفاده از آنچه که نام بنظر می رسد ملاک نیست چون که می توان به راحتی آنرا از نام بودن ساقط کرد مگر اینکه فرض وجود آن شیء متناظر با نام، در چیزی که ما بوسیله متغییر های پابند به وجود آن حکم می کنیم نهفته باشد. درواقع نامها روی هم رفته برای موضوع وجودشناسی بی اهمیت هستند، چنانچه که در رابطه با "پگاسوس" و "پگاسیدن" نشان دادم نامها را می توان تبدیل به اوصاف کرد و راسل نشان داده که اوصاف نیز می توانند حذف شوند. هرآنچه را که بتوانیم به کمک نامها بگوییم، می تواند در زبانی عاری از هرگونه نام نیز گفته شود. اگر بخواهیم به طور ساده و واضح بگوییم، بودن یعنی مقدار یک متغیر بودن. در اصطلاح مقولات دستور زبان قدیمی این سخن تقریبا برابر این است که بگوییم بودن یعنی بودن در محدوده برد مرجع یک ضمیر. ضمیر ها واسطه اصلی ارجاع هستند، شاید بهتر آن می بود که نام ها، جایگذین ضمیر نامیده می شدند. متغیر های سور مانند "بعضی چیزها،" "هیچ چیز،" "همه چیز،" بر روی تمام وجودشناسی ما، هر چه که باشد اعمال می شوند. ما محکوم به قبول یک پیشفرض خاص وجودشناختی هستیم اگر و تنها اگر آنچه از پیشفرض شده در میان موجوداتی به شمار آید که در حوزه بُرد متغییر ما باشد تا یکی از اظهارات ما صادق از آب درآید. برای مثال ممکن است بگویم که برخی از سگها سفیدند، به این ترتیب خود را متعهد به وجود "سگیّت" یا "سفیدی" نکنیم. "بعضی سگها سفید هستند" می گوید که بعضی چیزها هستند که سگ هستند و سفید هستند، و برای اینکه این جمله صادق باشد، آن دامنه که متغییر پابندِ "بعضی چیزها" بر آن اعمال می شود باید حاوی چند سگ سفید باشد، اما نیازی نیست که شامل سگیّت یا سفیدی باشد. از طرفی وقتی می گوییم که برخی از گونه های جانوری با لقاح پیوندی وجود دارند، ما خود را متعهد به وجودِ نوع گونه ها کرده ایم، گر چه انتزاعی هستند. ما همچنان به آنها متعهد باقی خواهیم ماند حداقل تا زمانی که راهی برای بازسازی این عبارت نداشته باشیم تا نشان دهیم که مرجع ظاهری گونه ها، شیوه بیانی بوده است که بوسیله متغییر پابند ما قابل اجتناب است. اگر چنان که بنظر می رسد من به دنبال به حداقل رساندن درجهی بحث های فلسفی و غیر فلسفی که مارا ملزم به تعهد وجودی می کند باشم، پس اجازه دهید بر ریاضیات کلاسیک تاکید کنیم، همانطور که مثال اعداد اول بین 0111و 0101به وضوح نشان می دهد، ریاضیات تا گردن در تعهد وجودشاختی اشیا انتزاعی فرو رفته. و به این طریق، بار دیگر این جدل بزرگ قرون وسطایی بر سر کلیات در فلسفه ریاضی مدرن سربرآورده. مساله اکنون از آنچه در قدیم بود روشنتر شده، چرا که اکنون استاندارد های صریحتری دریم که بوسیله آن تصمیم بگیریم که یک نظریه داده شده یا شکلی از مباحثه ملزم چه نوع وجودشناسی است: یک نظریه متعهد وجود آن موجوداتی است که متغیر های پابند نظریه قابلیت اشاره به آن را داشته باشد تا اظهاراتی که در نظریه صورت می گیرد صادق باشند. چون که این استاندارد پیشفرض های وجودشناختی به طور واضح در سنت فلسفی ظاهر نشده، فیلسوفان ریاضی جدید کاملا نپذیرفته اند که دارند بر سر همان مساله قدیمی کلیات بحث می کنند، منتهی به شکلی که جدیدا واضح گردیده. اما شکاف های اساسی میان نقطه نظرهای مدرن در مورد بنیادهای ریاضی با صراحت کامل برمی گردد به عدم توافق درباره حوزه برد موجوداتی که متغییر های پابند اجازه ارجاع به آن را دارند. سه دیدگاه اصلی مربوط به کلیات در قرون وسطی که توسط مورخان نامگذاری شده عبارتند از واقع گرایی(رئالیسم) مفهوم گرایی(کانسپجوالیسم) و نام گرایی(نومینالیسم). هر سه از اینها که گفته شد اساسا دوباره با نام های جدیدِ منطق گرایی(لاجیسیسم)، شهودگرایی(اینتوشنیسم) و صورت گرایی(فورمالیسم) در فلسفه ریاضی اخیرِ قرن بیستم از نو ظاهر شدند.8 رئالیسم کلمهای است که در مباحثات قرون وسطایی بر سر کلیات بکار برده می شد، که نماینده مکتب افلاطونی است و می گوید کلیات یا موجودات انتزاعی مستقل از ذهن وجود دارند. واقع گرایی، تا آنجا که استعمال این کلمه مربوط به مشاجرات قرون وسطی بر سر کلیات است، همان مکتب افلاطونیست که می گوید کلیات یا موجودات انتزاعی مستقل از ذهن ما وجود دارند، ذهن قادر است آنها را کشف کند اما خلق نه. منطق گرایی، که توسط افلاطونگرایان متأخر چون فرگه، راسل، وایتهد، چرچ و کارنپ نمایندگی میشد، اجازه می دهند تا متغیر های پابند به تمامی اشیاء انتزاعی شناخته و ناشخناخته، قابل تشخیص یا غیرقابل تشخیص، دلالت کنند. مفهومگرایی، برآن است که کلیات وجود دارند اما ساخته ذهن اند. شهودگرایی، در اشکال مختلفی توسط اشخاصی مانند پوانکاره، بروئر، وِیل و دیگران اتخاذ شده و اجازه می دهند که متغییر های پابند تنها زمانی به اشیا انتزاعی دلالت کنند که بتوان آن اشیا را به طور منفرد بوسیله اجزا از پیش مشخص شدهای ساخت. همانطور که فرانکل گفته است، منطقگرایی برآن است که مجموعه ها کشف می شوند درحالی که شهودگرایی می گوید مجموعه ها ابداع می شوند-این بیانیست منصفانه از دعوای قدیمی بین واقع گرایی و مفهوم گرایی. این مخالفت صرفا ً لفظی نیست، بلکه در اینکه چه مقداراز ریاضیات کلاسیک را مایلیم بپذیریم تاثیر اساسی دارد. منطق گرایان، یا واقع گرایان قادرند تا بر اساس فرضیات خود سلسله صعودی از بی نهایت کانتور را بپذیرند، اما شهودگرایان مجبورند تا در پایینترین مرتبه بی نهایت متوقف شوند، و به عنوان یکی از نتایج غیر مستقیم آن حتی مجبورند از برخی قوانین کلاسیک اعداد حقیقی نیز صرف نظر کنند. در واقع مناقشه مدرن بین منطق گرایی و شهودگرایی از اختلاف نظر درمورد بی نهایت بر میخیزد. صورتگرایی که با نام هیلبرت گره خورده، با شهودگرایی در اینکه مخالف با ارجاعِ بی قیدوبندِ منطق گرایی به کلیات است، همصداست. اما صورتگرایی، شهودگرایی را نیز نامطلوب می داند. و این نیز بخاطر یکی از دو دلیل متضاد است. صورتگرا ممکن است مانند منطق گرا با لنگ کردن ریاضیات کلاسیک مخالف باشد، یا مانند نامگراهای قدیم کلا مخالف پذیرش موجودات انتزاعی باشد، حتی به معنای محدود آن از موجودات ساختهی ذهن. اما نتیجه همان است: صورتگرایان ریاضیات کلاسیک را بازی با علائم بی مدلول میدانند. این بازی با علائم هنوز میتواند سودمند و کابردی باشد- هرکاربردی که داشته است خود را تا کنون به عنوان عصای دست فیزیکدانان و مهندسان نشان داده است. اما سودمندی و کاربرد لازم نیست متضمن دلالت، به هر معنای تحت- اللفظی باشد. و نه موفقیت های برجسته ریاضی دانان در استخراج قضایا، و پیدا کردن مبانی عینی برای توافق سرنتایجی که یکدیگر به آن می رسند، متضمن دلالت آنها به چیزی نیست. چون که به سادگی یک اساس دقیق برای توافق ریاضیدانان در قواعدی که بر بازی با نمادها حاکم است یافت می شود. این قواعد نحوی، بر خلاف خود نمادها کاملا با معنی و قابل فهم اند. استدلال کردم که نوع وجودشناسیایی که می پذیریم می تواند نتایجی را در بر داشته باشد – مخصوصا در ارتباط با ریاضیات، اگرچه این فقط یک مثال بود. اکنون ما باید چگونه بین وجودشاسی های رقیب داوری کنیم؟ قطعا پاسخ آن بوسیله این فرمول سمانتیکی "بودن یعنی مقدار یک متغییر بودن" داده نمی شود. بلکه برعکس، این فرمول آزمونیست برای تطبیق سخن یا نظری با معیار های پیشین وجودشناختی. توجه ما به متغییر های پابند در ارتباط با وجودشناسی برای این نیست که بدانیم چه چیز وجود دارد. بلکه برای این است تا بدانیم که یک سخن یا نظر خاص، چه از ما باشد یا دیگران، گویای وجود چه چیزی است. و تا این اندازه به درستی مساله ایست که مربوط به زبان می شود. اما چه چیز وجود دارد سوال دیگریست. در مناقشه برسر اینکه چه چیز وجود دارد، هنوز دلایلی برای عمل در سطح سمانتیکی وجود دارند. یک دلیل برای فرار از مخمصه ای است که در ابتدای مقاله به آن اشاره شد: این مخمصه که قادر نیستم بپذیرم که چیزهایی هستند که مک- ایکس وجودشان را تایید می کند و من نه. تا وقتی که من پایبند به وجودشناسی خودم هستم که در مقابل وجودشناسی مکایکس قرار دارد، نمی توانم اجازه دهم متغیر های پابند به موجوداتی ارجاع دهند که متعلق به وجودشناسی مکایکس است و نه مال من. با اینحال می توانم به طور منسجم اختلاف نظرمان را بوسیله مشخص کردن ویژگی های گزاره ای راکه مکایکس تصدیقش می کند شرح دهم، تنها بوسیله اینکه وجود شناسی من اّشکال9 زبانی یا حد اقل عبارات و نوشته های انضمامی را بپذیرد، می توانم در مورد جملات مکایکس حرف بزنم. دلیل دیگری برای عقب نشینی کردن به سطح سمانتیکی این است که بستر مشترکی برای بحث پیدا کنیم. اختلاف در وجودشناسی باعث اختلاف نظرهای اساسی در طرح های مفهومی می شود، من و مکایکس علیرغم اختلاف نظر های اساسی، طرح های مفهومی خود را در شاخه های میانی و بالایی به اندازه کافی همگرا میابیم تا بتوایم به طور موفقیت آمیزی در باره موضوعاتی چون سیاست، آب و هوا و مخصوصا زبان، سخن بگوییم. تا آنجا که مناقشه ما بر سر وجودشناسی است میتوان آن را به سطح بالاتری از مناقشه سمانتیکی درباره کلمات و کارکردن با آنها ترجمه کرد تا بلکه افتادن مناقشه به دام مصادره مطلوب به تاخیر بیافتد. هیچ جای تعجبی نیست که مناقشه وجودشناختی متمایل به مناقشه ای بر سر زبان می شود. اما نباید یکسره به این نتیجه برسیم که آنچه وجود دارد وابسته به کلمات است. ترجمه پذیری مساله به عبارات سمانتیکی بیانگر این نیست که مساله کاملا زبانی است. دیدن ناپل نامی در بر دارد که وقتی قبل از کلمات "ناپل را می بیند" بیاید جمله درستی بدست می دهد، با این حال دیدن ناپل هیچ ارتباطی به زبان ندارد. من فکر می کنم پذیرش یک وجودشناسی توسط ما مانند پذیرش یک نظریه علمی است، برای مثال در یک نظام فیزیکی، ما حداقل تا آنجا که منطقی هستیم ساده ترین طرح مفهومی را اخذ میکنیم که بتوان پاره ای از تجربیات خام و نامرتب را در آن جای داد و نظم بخشید. وجودشناسی ما وقتی مشخص می شود که در باره آن طرح مفهومی که علم را به معنای کلی خود در بر میگیرد، تصمیم گرفته باشیم، و ملاحضاتی که ساختار معقولانه هر بخش آن طرح مفهومی را تعیین می کند، برای مثال بخش زیست شناختی یا فیزیکی، نوعا متفاوت با ملاحضاتی نیست که تعیین کننده ساختار منطقی کل است. به همان اندازه که پذیرش یک نظام تئوری علمی مربوط به زبان است، به همان اندازه –ولی نه بیشتر– می توان گفت پذیرش وجودشناسی نیز مربوط به زبان است. اما سادگی، به عنوان یک اصل راهنما در ساختن طرح های مفهومی، چندان ایده واضح و بی ابهامی نیست، و کاملا قابلیت آن را داراست که معیار دو یا چندگانه ارائه دهد. مثلا تصور کنید که ما باصرفه ترین مجموعه ای از مفاهیم دقیقی را داریم تا جز به جز تجربیات بلاواسطه ما را بیان کند. بگذارید فرض کنیم، رویدادهای ذهنی منفرد از احساس یا تاملات اشیا موجود در این طرح باشند، یعنی مقادیر متغییر های پابند. بی شک در میابیم که یک طرح مفهومی فیزیکالیستی که مدعی سخن گفتن از اشیاء خارجی است، برتری های بیشتری برای ساده کردن کل بیان ما دارد. با گردهم آوردن رویداد های حسی پراکنده و در نظر گرفتن آنها به عنوان ادراک یک شی، پیچیدگی جریان تجربیات خود را به یک سادگی مفهومی قابل مدیریت فرو می کاهیم. قاعدهی سادگی در واقع اصل راهنمای ما برای نسبت دادن داده های حسی به اشیا ست. اینکه ما یک داده حسی گذشته و آینده از گِردی را به اصطلاح به یک سکه پنی، یا به دو پنی متفاوت نسبت می دهیم؛ در واقع از الزامات اصل سادگی در تصویر کلیمان از جهان، پیروی کرده ایم. اینجا ما با دو طرح مفهومی که رقیب اند مواجهیم، یک طرح فنومنالیستیک {یا پدیدارگرایانه} و یک طرح فیزیکالیستیک، اما کدام را باید ترجیح داد؟ هر کدام مزایای خود را دارند؛ هر کدام به طریقی سادگی مخصوص خود را دارند، هر کدام، فکر می کنم، لایق آن هستند که توسعه داده شوند، می توان گفت هر کدام بنیادین هستند، البته به معنای مختلف، اولی از لحاظ معرفتی و دومی از لحاظ فیزیکی بنیادین است. طرح مفهومی فیزیکی، توصیفات ما از تجربه را ساده میکند، به این وسیله که هزاران داده های حسی پراکنده را به اشیاء اصطلاحا منفرد نسبت می دهد. اما احتمال نمی- رود که هر جمله درمورد اشیا فیزیکی قابل ترجمه به زبان پدیدارگرایی باشد، حتی با انحراف و پیچیدگی. اشیا فیزیکی موجودات مفروضی هستند که توصیفمان را از سیلان تجربه ساده می سازد. درست مانند معرفی اعداد گنگ که قوانین حساب را ساده می کنند. تنها از منظر طرح مفهومی حساب مقدماتی اعداد گویا، حساب گسترده تر اعداد گویا و نا گویا وضع افسانه مطلوبی را دارد که ساده تر از صدق به معنی دقیق کلمه است(یعنی، حساب اعداد گویا) اما باز صدق دقیق را به صورت بخشهای پراکنده دربر دارد. مشابه آنچه گفته شد، از منظر پدیدارگرایی، طرح مفهومی اشیا فیزیکی افسانه ای مطولب است که از صدق به معنای دقیق کلمه ساده تر است اما با اینحال شامل همان صدق به صورت بخش های پراکنده ای است.11 حال درباره مجموعه یا اوصاف اشیا فیزیکی چه می توان گفت؟ یک وجود شناسی افلاطونی از این نوع، از منظر طرح مفهومی فیزیکی محض به همان اندازه افسانه ای است که خود فیزیکالیسم برای پدیدارگرایی چنین است. این افسانه .برتر، از نوع خوب و مفیدش است که به نوع خود توصیف ما را از فیزیک ساده می سازد. چون ریاضیات جزء ضروری این افسانه برتر است، سودمندی این افسانه برای علوم طبیعی به اندازه کافی واضح و روشن است. علیرغم اینکه من آن را اسطوره و افسانه می خوانم، با آن فلسفه ریاضی همدلم که پیش از این با نام صورت گرایی به آن اشاره کردم. اما پیشنهاد کنونی من این است که یک گرایش از صورتگرایی به نوبه خود می تواند توسط پدیدارگرا یا زیبا شناس محض در رابطه با طرح مفهومی فیزیکی اخذ شود. شباهت بین افسانه ریاضیات و افسانه فیزیک به نحو فرعی یا شاید تصادفی بسیار نزدیک است. برای مثال بحران مبانی ریاضیات در اوایل قرن که با کشف های پارادوکس راسل و دیگر تناقضات در نظریه مجموعه ها شدّت گرفته بود را در نظر بگیرید. این تناقضات باید بوسیله شیوه های غیر شهودی و اختصاصی رفع می شد. افسانه سازی ریاضیاتی ما عمدی و برای همه آشکار شد، اما در مورد فیزیک چطور؟ تضادی میان توصیف ذره ایی و موجی نور برخواست، اگر این تناقض به اندازه پارادوکس راسل قاطع نیست، فکر می کنم به آن دلیل است که فیزیک به اندازه ریاضیات از قطعیت برخوردار نیست. بار دیگر دومین بحران بزرگ در مبانی ریاضیات –با اثبات گودل در 0390شدت گرفت که نشان می دهد الزاما گزاره های تصمیم ناپذیری در حساب وجود دارند – که معادل آن در فیزیک اصل عدم قطعیت هایزنبرگ است. من در صفحات قبل برآن بودم تا نشان دهم برخی از استدلال ها به نفع وجودشناسی های مشخص مغالطه آمیز است. علاوه بر آن یک معیار صریح برای تعیین تعهدات وجودی یک تئوری معرفی کردم. اما اینکه کدام وجودشناسی را باید اخذ کرد هنوز مساله ای باز است. و روشنترین تدبیر اینجا سازش و داشتن روحیه تجربی است. باید بطور جدی دید که تا چه اندازه شکل مفهومی فیزیکالیستی قابل تقلیل به طرح پدیدارگرایانه است. با اینحال نیز باید فیزیک را دنبال کرد، گرچه به طور کامل قابل تقلیل به طرح پدیدارگرایانه نباشد. و نیز باید دید که چگونه یا تا چه اندازه علوم طبیعی مستقل از ریاضیات افلاطونی می تواند ظاهر شود، اما همچنین باید ریاضیات را دنبال کرد و در بنیاد های افلاطونی آن نیز کاوش کرد. در میان طرح های مفهومی مختلف که برای این کاوش ها مناسبتر اند، یکی پدیدارگرایی است که ادعای تقدم معرفتی دارد. از منظر طرح مفهومی پدیدارگرایانه، وجودشناسی اشیا فیزیکی و اشیا ریاضیاتی افسانه هستند. هرچند کیفیت افسانهها نسبی است؛ در این مورد، این نسبیت معرفت شناختی است. این دیدگاه یکی از انواع مختلف دیدگاه هایی است که متناظر با یکی از علایق و اهداف متنوع ماست

  • جاوید جعفری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی